اجباری-۱
2010/09/14
نوشته شده توسط در اونشب که ۲ هفته گذشته بود از اومدنمون. اونشب که ۴تایی نشسته بودیم دور هم و چایی میخوردیم و مثلن ناراحت نبودیم که چرا خاش افتادیم. اونشب که صدای تیر اومد و دوییدیم سمت پاسدارخونه، که ندیدیم ولی شنیدیم ژ۳ رو گرفته بوده زیر گلوش. اونشب که مغز پاسدار بچه سیرجون ترکید. اونشب که روز شده بود.
…
اونشب، فرداش مهمتر بود. فرداش که سرهنگ همه وظیفهها رو جمع کرد جلوی در پاسدارخونه، از سرباز صفر تا ستوان دو. فرداش که سرهنگ رفت بالا، سینه رو سپر کرد و گفت: "اگه ایندفعه کسی خودکشی کنه، به بهداری دستور دادم دست بهش نزنن، تا وقتی ننه باباش بیان. باباش بره لبِ جاده ماشین بگیره، ننهشم با چادرش بقیه جسد بچهش رو جمع کنه."
…
فرداش که سربازی تموم نشده، مرد شدیم.
مرد شدن …
نمی خواست تا خاش بری جان برادر ،همین جا تو همین خیابون های شهر این قدر زدندمون ،کشتنمون تا حتا ما زن های این شهر هم مرد شدیم/.
نمی دونم چرا یاد کهن دژ افتادم یاد شرق بنفشه یاد شهریار مندنی پور
تیگلاط
اونجا خاش ِ یا جهنم؟