بایگانی دسته‌ها: Uncategorized

اجباری-۲

تو ۱۲ماهی که خاش بودم تقریبن ۱۴-۱۵تا نامه اومد با عنوان "هوش‌یاری". مظمونش این بود که فلان آدم یا بهمان گروهک تو این چند وقته یه حرکت‌هایی کرده، هوای خودتون رو داشته باشید. یعنی این‌که وظیفه‌ی ما فقط خبر دادن بود!

تو یکی از این نامه‌ها که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم با دقیق‌ترین جزئیات ممکن می‌گفت فلان کس از گروهک جندا… از نقطه‌ی مرزی ایکس با هم‌چین مهماتی اومده تو شهر ایگرگ. محلی هم که توش ساکنه خونه‌ی کنارِ مسجد چی‌چی ا… هست! هوش‌یار باشید، پیروزی با ماست.

فلان کس، خدابخش شه‌بخش بود که چندروز پیش کشته شد.

بی‌ربط: تا حالا ۳-۴ تا فید برای این‌جا پیدا کردم! یعنی می‌شه یه روزی همه از این فید استفاده کنن؟

اجباری-۱

اون‌شب که ۲ هفته گذشته بود از اومدن‌مون. اون‌شب که ۴تایی نشسته بودیم دور هم و چایی می‌خوردیم و مثلن ناراحت نبودیم که چرا خاش افتادیم. اون‌شب که صدای تیر اومد و دوییدیم سمت پاس‌دارخونه، که ندیدیم ولی شنیدیم ژ۳ رو گرفته بوده زیر گلوش. اون‌شب که مغز پاس‌دار بچه سیرجون ترکید. اون‌شب که روز شده بود.

اون‌شب، فرداش مهم‌تر بود. فرداش که سرهنگ همه وظیفه‌ها رو جمع کرد جلوی در پاسدارخونه، از سرباز صفر تا ستوان دو. فرداش که سرهنگ رفت بالا، سینه رو سپر کرد و گفت: "اگه این‌دفعه کسی خودکشی کنه، به بهداری دستور دادم دست بهش نزنن، تا وقتی ننه باباش بیان. باباش بره لبِ جاده ماشین بگیره، ننه‌شم با چادرش بقیه جسد بچه‌ش رو جمع کنه."

فرداش که سربازی تموم نشده، مرد شدیم.

بازخوانی(۴)

بازخوانی(۳)

و حسرت‌هایی که…
اصلا حسرت مگر "که" دارد؟ حسرت که شرطی نمی‌شود؛ حسرت که قید و بند نمی‌شناسد. می‌آید و نرفته می‌سوزاند. گه‌گاهی کنج‌نشین می‌شود، بی‌کار اما نه. آخ که این حسرت اگر آدم بود می‌شد زندانی‌اش کرد، کشت‌اش یا حتی زنده به گورش کرد.
گاهی جاده‌ای می‌شود که انتها ندارد. می‌نشینی و دست را سایه‌بان چشمانت می‌کنی و پایانی‌(؟) را می‌جویی که هرگز.